چهارشنبه سوری در باغ
همون بعد ازظهر یکشنبه از مدرسه به سمت خونه عزیزجون بابل رفتیم
دینا و زندایی جون هم بودند
یه قابلمه بزرگ مواد آش رو بار گذاشتیم بعد
چون دکتربه خاله ساراجون گفته بود نهایت تا فردا دخترنازت بدنیا میاد ،
ماهم تصمیم گرفتیم تا فعلا وقت داریم به باغ بابابزرگ جون بریم و اونجا اتیش بازی کنیم
با هم هماهنگ کردیم و قمقمه چای و کاهو و سرکه و کلی آت آشغال که عزیز برامون جمع کرده بود را گرفتیم و
تو این ترافیک آخرسال به سمت باغ رفتیم
چون کنار باغ بابابزرگ جون یه زمین خالی هست خیلی عالی بود برای اتیش بازی بی خطر و بدون نگرانی
اول جا انداختیم تا خاله سارا جون بشینه
بعد عزیزمهربونم برامون آتیش روشن کرد
دمش گرم
با اون اشغالهایی که جمع کرد همه شون خشک و پلاستیکی بودند
بنابراین فقط با شعله یه فندک شعله ور شدند بدون بنزین یا نفت ،
بعد از کلی اتیش بازی و بپر بپر
بالون آرزوهامون رو روشن کردیم و
با کمک داداش امیراحمد جون فرستادیمش به هوا
بالون مون با کلی از آرزوهای قشنگ قشنگ رفت بالای بالا
تا پیش خدا
ان شالله همه غم و غصه مون همرا آتیش سوخته باشند و شادی هامون چندبرابر
و آرزوهامون همه ختم به خیر بشن و برآورده گردند
الهی آمین