نی نی فریماه و فاطمه کوچولو قدمتون مبارک
بهار امسال فصل خیلی خوبی برای ما بود
چون دوتا از فرشته های خدا به جمع ما اضافه شدند
یکی فاطمه کوچولو دخترخاله سمیه جون که 16 اردیبهشت مصادف با ایام تولد
حضرت فاطمه زهرا س به دنیا اومدند
و دومی هم نی نی فریماه جون دختر عمو فرید که 3خرداد مصادف با روز
تولد حضرت علی ع متولد شدند
خیلی دوست داشتیم هرچه زودتر به دیدنشون بریم چون هردو در تهران بودند بنابراین باید
در یک فرصت مناسب بعد از امتحانها ،خدمتشان شرفیاب می شدیم
البته نا گفته نماند دلمون طاقت نیاورد و از طریق ایمیل چهره سراسر نورانیشان
را از طریق وب زیارت نمودیم
الهی خدا به هرکی فرزندی داد محافظت نماید و به هرکی نداد هم زود زود یکی از اون
فرشته های مهربونش را براشون بفرسته
خلاصه تا من امتحاناتم تموم شه فریماه خانم خودشون به همراه خانواده قدم رنجه نمودند
من و امیر علی که خیلی وقت بچه نوزاد ندیده بودیم خیلی ذوق کردیم و از من بیشتر
امیر علی خیلی با تعجب نگاهش می کرد
البته نا گفته نماند گاهی از دوست داشتن فراون هم کارهای خطرناک می کرد مثلا انگشتش را در دهان نی نی فریماه بی گناه فرو می کرد و اون هم طفلکی شروع می کرد به مکیدن انگشت امیر علی
یا اینکه مدام دست و پای فریماه را با دستش می خواست لمس کنه که گاهی حین لمس کردن ،دست فریماه را می کشید و یا اینکه پاشو فشار می داد
مامان بزرگ طبق معمول همش می گفت از بس بچه ام دخترعموش را دوست داره نمی دونه
چی کار کنه یا می گفت بذار ببینیم آخر چی کار می کنه ؟؟!!! ویا اینکه امیر علی جون می خواد
محبت کنه اما بلد نیست
اما مامانم حتی بیشتر از زنعمو حساس بود و فورا واکنش نشون می داد و فورا یه جیغ بنفش
و یه فریاد یا امام رضا می کشید که همه بیشتر از واکنش مامانم می ترسیدند
تازه مادر زنعمو به مامانم دلداری می داد می گفت چیزی نشده می خواست نازش کنه
راستی براتون بگم فراز هم متولد خرداد ست و بنابراین آخر هفته عمو و زنعمو براش یه
جشن تولد خانوادگی گرفتند
تا تونستیم شمع و فشفشه های مختلف روشن کردیم و بادکنک ترکوندیم
تازه برق را خاموش می کردیم تا بیشتر فشفشه ها نور افشانی کنند به کمک
عمو فرید جون کلی بریزو بپاش کردیم ،خیلی عالی بود
یه عکس دسته جمعی هم در آخر گرفتیم
خیلی خوش گذشت
خلاصه قسمت شد و آخر هفته برای یه مراسم باید به اطراف تهران می رفتیم
صبح زود به سمت تهران حرکت کردیم ،تا ابتدا به حضور انور فاطمه کوچو لو شرفیاب شویم
خیلی از دیدن ما خاله و مصطفی جون خوشحال شدند و مصطفی جون همش از خاطرات خواهرشون برا ما می گفتند و خیلی با شور و ذوق کارهاشون را برای ما تعریف می کردند
(راستی با خاله شفیقه جون هم هماهنگ کردیم تا آمدن خودش از اداره بشری خانم و آقاعرفان همراه پدرشون پیش ما بیان دیگه حسابی جمعمون جمع شده بود)
تازه خاله سمیه جون می گفت وقتی فهمید شما می خواهید پیش ما بیایید تمام اتاقش
را البته با کمک من تمیز و مرتب کرد
اما وقتی فاطمه کو چو لو بیدارشد و شیر می خواست ،خود آقا مصطفی به تنهایی
تمام اتاقش را جاروبرقی کشید
فاطمه کوچولو هم مثل فرشته های آسمونی بود البته اولش کمی گریه و زاری میکرد شاید
بخاطر سرو صدای زیاد ما ،گناهی وحشت کرده بود
اما وقتی خاله شفیقه مهربون اومد و اونو به حمام برد
مثل یه ملائکه روی تختش خیلی اروم خوابید .