یک روز شاد اما همراه با ....
دیــــــــــــنـــــــــــا خانوم که یک سال از من کوچکتره
تازه سال بعد قراره به پیش دبستانی بره
برای همین در آزمون ورود به مدرسه هوشمند مهرگان شرکت کرد
که زندایی جون می گفت وقتی دینا داشت امتحان می داد با خانم مربی داخل یک اتاق رفتند اما
چون دوربین مداربسته داشت با تلویزیون ما بیرون نگاه می کردیم
دینا همه سوالها را جواب داد اما یکی را با کمی مکث و یکبار راهنمایی شدن
بالاخره جواب درست داد
نمی دونید زندایی جون چه استرسی داشت انگار قراربود دیناخانوم دانشگاه قبول بشه
تا اینکه فردا از مدرسه بهشون اطلاع دادند که دخترتون قبول شدند
برای کلاس مشاوره فردا ساعت سه به مدرسه بیایید البته بدون دانش آموز
خلاصه مامان جون و سایر عمه هاش همه ذوق کنون بهش تبریک می گفتن و
بهش یک هدیه هم وعده می دادند
وقتی به خونه عزیزجون رفتیم در کمال ناباوری متوجه شدیم
دست دیناجون گچ گرفته و بسته به گردنش .
مامانم نزدیک بود غش بره طبق معمول بر دل کوبان و سینه زنان ، دینا را بغلش گرفت
و متوجه شد دفعه آخری که من و دینا خونه عزیزجون مشغول بازی بودیم و پشتی های داخل اتاق
را به دیوار بصورت کجکی تکیه می دادیم تا بعنوان سرسره استفاده کنیم
وقتی دینا داشت بازی می کرد و رفت بالای پشتی از اون بالا افتاد و پشتی هم رفت رو سرش
و ظاهرا دستش آسیب دیده بود
همونجا هم کلی گریه کرد اما تا مامان جون و زندایی جون برگردند آروم شده بود
و خلاصه اینکه به مدت دو سه روز دستش را تکون نمی داد آقای دکتر وقتی عکس دستش را دید گفت بهتره که دوسه هفته تو گچ باشه چون مچ دستش کمی آسیب دیده
الغرض مامان جون برای اینکه دینا را خوشحال کنه قول شهربازی بهش داد
اینطوری شد که ما هم از این مزایا بهره مند گشتیم
خیلی بازی کردیم سعی می کردیم بازی هایی را انتخاب کنیم که کمتر به حرکات دست نیاز دارند
کلی تو اتاق بازی نقاشی کشیدیم و دکتر بازی کردیم
و سوار ماشین و دلفین و خرچنگ شدیم و من به استخر توپ هم رفتم
از خودمون هم پذیرایی مختصری نیز نمودیم
تا اینکه جلسه زندایی جون تموم شد و پیش ما اومدند
من و مامان جون به سمت خونه رفتیم چون داداش جون ساعت 7 کلاس داشت باید می رسوندیمش
هنگام برگشتن خانم قاسمی مدیر مهد من و داداش را دیدیم کلی منو بوسید
مامانم هم گفتند ما قراره یک شب برای چند دقیقه مزاحمتون بشیم
ایشان هم همون شب ساعت 8.5 ما را دعوت نمودند چون همسرشون اون ساعت منزل بودند
وقتی باباجون از دانشگاه به خانه رسیدند بعد از کمی استراحت به منزل خانم قاسمی رفتیم
هم جهت تبریک سال نو و هم اینکه همراه بابابزرگ جون اینها در ایام عید در سفر زیارت خانه خدا بودند
با استقبال فوق العاده ایشان و همسرشان روبرو شدیم
کمی از شیرین کاری های منو و داداشم و همینطور از خاطرات مامانم ، هنگام دادن ما به مهد یا گرفتنمون چقدر قربون صدقه مون می رفت همیشه با انرژی بود و غذاهای گرم برامون می فرستاد
که حتی از بیرون کیف هم دستشون گرم میشد
با کلی انرژی مثبت و یاد ایام جوانی به خانه برگشتیم