امیر علی امیر علی ، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

امیر های مادر

یک روز شاد اما همراه با ....

1393/1/27 9:02
نویسنده : مادر دوامیر
259 بازدید
اشتراک گذاری

شهربازی مریم 9301

 

دیــــــــــــنـــــــــــا خانوم که یک سال از من کوچکتره

تازه سال بعد قراره به پیش دبستانی بره

برای همین در آزمون ورود به مدرسه هوشمند مهرگان شرکت کرد

که زندایی جون می گفت وقتی دینا داشت امتحان می داد با خانم مربی داخل یک اتاق رفتند اما

چون دوربین مداربسته داشت با تلویزیون ما بیرون نگاه می کردیم

دینا همه سوالها را جواب داد اما یکی را با کمی مکث و یکبار راهنمایی شدن

بالاخره جواب درست داد

نمی دونید زندایی جون چه استرسی داشت انگار قراربود دیناخانوم دانشگاه قبول بشه

تا اینکه فردا از مدرسه بهشون اطلاع دادند که دخترتون قبول شدند

برای کلاس مشاوره فردا ساعت سه به مدرسه بیایید البته بدون دانش آموز

خلاصه مامان جون و سایر عمه هاش همه ذوق کنون بهش تبریک می گفتن تشویقو

                      بهش یک هدیه هم  وعده می دادندniniweblog.com

وقتی به خونه عزیزجون رفتیم در کمال ناباوری تعجبنگرانمتوجه شدیم

عیادت از دینا جون

دست دیناجون گچ گرفته و بسته به گردنش .

مامانم نزدیک بود غش  بره  طبق معمول بر دل کوبان و سینه زنان ، دینا را بغلش گرفت

و متوجه شد دفعه آخری که من و دینا خونه عزیزجون مشغول بازی بودیم و پشتی های داخل اتاق

را به دیوار بصورت کجکی تکیه می دادیم تا بعنوان سرسره استفاده کنیم

وقتی دینا داشت بازی می کرد و رفت بالای پشتی از اون بالا افتاد و پشتی هم رفت رو سرش

و ظاهرا دستش آسیب دیده بود

همونجا هم کلی گریه کردniniweblog.com اما تا مامان جون و زندایی جون برگردند آروم شده بود

و خلاصه اینکه به مدت دو سه روز دستش را تکون نمی داد  آقای دکتر وقتی عکس دستش را دید گفت بهتره که دوسه هفته تو گچ باشه چون مچ دستش کمی آسیب دیده

الغرض مامان جون برای اینکه دینا  را خوشحال کنه  قول شهربازی بهش داد

شهربازی با دیناجون

اینطوری شد که ما هم از این مزایا بهره مند گشتیم

خیلی بازی کردیم  سعی می کردیم بازی هایی را انتخاب کنیم که کمتر به حرکات دست نیاز دارند

کلی تو اتاق بازی نقاشی کشیدیم و دکتر بازی کردیم

شهربازی با دیناجون

و سوار ماشین و دلفینniniweblog.com و خرچنگ  شدیم و من به استخر توپ هم رفتم

از خودمون هم پذیرایی مختصری نیز نمودیم

تا اینکه جلسه زندایی جون تموم شد و پیش ما اومدند

من و مامان جون به سمت خونه رفتیم چون داداش جون ساعت 7 کلاس داشت باید می رسوندیمش

هنگام برگشتن خانم قاسمی مدیر مهد  من و داداش را دیدیم کلی منو بوسیدniniweblog.com

مامانم هم گفتند ما قراره یک شب برای چند دقیقه مزاحمتون بشیم

ایشان هم همون شب ساعت 8.5 ما را دعوت نمودند چون همسرشون اون ساعت منزل بودند

وقتی باباجون از دانشگاه به خانه رسیدند بعد از کمی استراحت به منزل خانم قاسمی رفتیم

مدیر مهد من و داداش امیراحمد ،خانم قاسمی

هم جهت تبریک سال نو و هم اینکه همراه بابابزرگ جون اینها در ایام عید در سفر زیارت خانه خدا بودند

با استقبال فوق العاده ایشان و همسرشان روبرو شدیم

کمی از شیرین کاری های منو و داداشم و همینطور از خاطرات مامانم ، هنگام دادن ما به مهد یا گرفتنمون  چقدر  قربون صدقه مون می رفت  همیشه با انرژی بود و غذاهای گرم برامون می فرستاد

که حتی  از بیرون کیف هم دستشون گرم میشد

                با کلی انرژی مثبت و یاد ایام جوانی  به خانه برگشتیمniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله فدا
27 فروردین 93 8:54
سلام نورچشمم:ایشالله همیشه بهتون خوش بگذره.
عمه سومي
27 فروردین 93 16:54
ان شاء الله هميشه دلشاد باشيد بدون همراهي غم وناراحتي.به اميد روزي كه قبولي دانشگاه دينا عمه فدا را در وبلاگتون ببينم.