یک روز شاد با دینا و فاطیما
از شنبه مامان جوم هی به ما میگفت امروز خاله فرشته جون میاد خونه مون
ما هم هی منتظر می موندیم اما از اومدن خاله خبری نبود
نه اینکه خاله دوست و رفیق فراوان داره ،وقت برا ما نداره
باید از قبل باهاش هماهنگ می کردیم و وقت می گرفتیم ازش
تا اینکه بالاخره غروب یکشنبه ساعت 7 دیدیم
دایی میلاد ،کت بسته ،خاله فرشته و سارا بهمراه فاطیما و علی مهدی کوچولو را
به خانه ما اورد و خودش رفت
خیلی از دایی جونم ممنونم که خلاصه اونا رو دستگیر کرد
بعداز کمی بازی و شام خوردن کم کم باید فضا را برای خواباندن علی مهدی اماده می کردیم
وگرنه بد خواب می شد
خیلی قشنگ و اروم تو اتاق من ،خاله اونو خوابوند
فردا صبح چون من سرماخورده بودم تو استعلاجی بودم
فقط برای ازمون مکعب به همرا مامانجونم به مدرسه رفتم و آزمون دادم
سپس همه باهم به دریا کناررفتیم
من خیلی با علی مهدی خاله فدااااا بازی کردم
البته خاله خیلی مواظب بود تا خدای نکرده بچه اش از من سرما نگیره و مریض نشه
خاله ساراجون هم که آخرین روزهای انتظار دخترش رو میگذروند خیلی با ما بازی های فکری کرد
سوال ریاضی می پرسید و یا سوال هوش
کمی هم بازی های هوش و سرگرمی انجام دادیم
بعد با فاطیما به لب ساحل رفتیم اما من از ماشین پیاده نشدم تا خدای نکرده مریضی ام بیشتر نشه
اخه چند شب پشت سرهم تب شدید داشتم بعد آزمایش دادم که نشون می داد بدنم ویروسی شده
به پیشنهاد خاله فرشته ،غروب مامانم منو به مطب دکتر سوادکوهی برد که به من قرص زادیتن داد
من خودم قرصمو سر ساعت می خوردم
بنابراین شکرخدا یواش یواش خوب شدم
قبل از خوردن ناهار ، مامانم با زندایی جون تماس گرفت که اونا هم بیان پیش ما
بعد از تعطیل شدن دینا ، انها هم به پیش ما امدند
حالا دیگه جمع مون جمع بود
کلی بازی کردیم فاطیما و دینا همش می گفتند ما رو ببرین لب ساحل
اما مادرها اصلا حوصله نداشتند بنابراین مامانم فداکاری کرد و بعنوان یک خاله و عمه و مادر نمونه ،
ما رو کلی با ماشین تو شهرک گرداند و دور زدیم و
خلاصه در آخر نیز حدود 10-15 دقیقه به ما اجازه بازی با شن و ماسه را داد
خیلی خیلی عالی بود
از بس تو خونه مونده بودیم خسته شده بودیم مخصوصا من که یک هفته توی خونه بودم
خلاصه کلی بهمون خوش گذشت