توت
یه بعدازظهر همراه خاله فرشته جون و زندایی جون رفتیم به باغ فاطیما اینا.
یک درخت توت بسیار بزرگ و پربار هم کنار باغ داشت که از بس توت داشت شاخه هاش روی زمین بودند
بنابراین من و دینا هم می تونستیم توت بچینیم
اما تمام دست و لباس و کفش و پاهامون بنفش شده بود
مامان و خاله فرشته رفته بودند توی شاخ و برگ درخت توت
خیلی باحال بود کنار باغشون هم پر بود از گلدانهایی با گلهای قشنگ.
که خاله جون چند تا از اون گلدانها را به ما هدیه دادند
وقتی به خانه رسیدیم مامان کمی از اون توتها را شست و بعد در یک ظرف یکبار مصرف قرار داد
و به دادش جون داد تا برای مامان بزرگ جون طبقه بالا ببره
مامان بزرگ خیلی از مزه و طعمش خوشش اومده بود و خیلی تشکر کردند
یه مقداری از اون شاتوتها را خوردند و بقیه را در یخچال گذاشتند تاسرد شود و وقتی بابابزرگ جون آمدند و با هم بخورند.
اما امیرعلی که خودش شاتوتها را کنده بود از اینکه دید برای ما زیاد نمونده با عصبانیت به طبقه بالا رفت تا سهمیه مامان بزرگ اینا را هم برای خودش بگیره
وقتی رفت بالا مامان بزرگ خوابیده بود بنابراین با همکاری عمه فاطمه ظرف شاتوتها را از یخچالشون گرفت و با شتاب به طبقه ما برگشت و
حسابی از خودش پذیرایی کرد
تا تونست خورد که مبادا مامان بهش بگه همین قدر خوردی ؟
برای همین قدر خوردن رفتی بالا و شاتوت ها را آوردی؟
تمام سر و صورتش هم بنفش شده بود
امیدوارم خاله فرشته که باعث و بانی خوردن شاتوتهای ما بود
همیشه در زندگیش شاد و تندرست باشه .