امیرعلی جون و اداره مامانی
امیر علی جون بعد از 5سال بی وقفه به مهد کودک رفتن ،امسال تابستون برای اولین بار
در زندگیش سه ماه به مهد نرفت و پیش من در خانه ماند
البته مامان جون می خواست از خرداد اونو دیگه نفرسته اما خودش قبول نمی کرد
چون اولا من به مدرسه می رفتم و تنهایی می ترسید خونه بمونه و
ثانیا دل کندن از دوستاش و شیطنتهای مخصوصشون براش خیلی سخت بود
تا اینکه کم کم از تعداد دوستاش در کلاسشون کم شد
هر کدوم که مادرشون از کادر دانشگاه یا آموزش وپرورش بودند با
تعطیلی تابستانه اونها هم به مرخصی می رفتند
امیر علی کم کم تنها شده بود و دیگه از اواسط خرداد کلاسشون را با
بچه های سالهای قبل یکی کردند تا باهم بیشتر بازی کنند
خودش هم کم کم رغبت رفتن به مدرسه را نداشت تا اینکه من امتحاناتم تموم شد
هر روز می گفت میشه من امروز به مهد نرم ؟
مامان می گفت :
بذار داداش یکی دوهفته استراحت کنه بعد تو هم بهش اضافه بشی
تو این فاصله یکی دو بار به اداره مامان جون رفت
حسابی برا خودش مدادرنگی و دفتر نقاشی و آبمیوه و شیر و...جمع می کرد و
تو اتاق مامانی مشغول بود
گاهی هم به اتاق همکارا می رفت و با اونا خوش و بش می کرد.
و با همکاری مامان جون توی این چند بار که به اداره رفت یک نقاشی برای تولد شبکه پویا کشید
و مامان هم براش فرستاد به سایت شبکه پویا،
اما وقتی مامان می خواست اسمشو رو نقاشی بنویسه
گفت:مامان جون اسم داداش را هم بنویس،
چون اونا متوجه میشن این نقاشی کار من به تنهایی نیست.
روزهای بعد هم چند تا نقاشی به تنهایی کشید و داد به مامان تا براش بفرسته شبکه پویا.
اما اونهایی که بی حوصله کشیده بود می گفت :سنش را کم بنویسیم مثلا 4ساله
اونهایی را که من بهش کمک می کردم میگفت سنش را بیشتر بنویسیم ،مثلا شش ساله
هر روز هم صبح و هم بعدازظهر تکرار نقاشی های پخش شده از شبکه پویا را
نگاه می کرد تا نقاشی خودش را ببینه
از یه نظر خیلی خوب بود هر جا بود خودش را اون ساعت به تلویزیون
می رسوند و محو تماشا نقاشی ها میشد.