مهمونی همکاران مامان جون ویلای ما
19خرداد ماه آخرین امتحانم را دادم و خدا را شکر تعطیلات تابستانه ام شروع شد
مامان جون که انگار بیشتر از من منتظر تمام شدن امتحانات من بود، ازقبل هم برنامه ریزی کرده بود
که آخر هفته همکارانش را دعوت کنه ویلامون.
اول برای 5شنبه برنامه ریزی کردند اما بخاطر آقا ارشیا پسر خانم نیکنام که
عازم تهران خانه پدربزرگ مادربزرگشون بودند مهمونی را گذاشتند روز 4شنبه.
واقعا هماهنگی با چند نفر از شهرهای مختلف مشکله
خلاصه به هرطریقی بود تلفنی از همکاراشون اوکی راگرفتند
از غروب سه شنبه در تهیه و تدارک مهمونی بودند
خاله ساراجون هم به مامان کمک کردند
صبح زود هم مجددا بیدارشدند بقیه کارهای مانده را انجام دادند حتی برنج را هم آبکش نمودند
بعد چون در اداره اخیرا لیستها بصورت اینترنتی دریافت می شد و اداره شلوغ تر شده بود
نمی خواست یک روز کامل به اداره نره
بنابراین ساعت 7.5 به اداره رفتند تا ساعت 11 .
بعد به دنبال ما اومدند و باهم به ویلا رفتیم
ابتدا آزاد جون و مادرشون تشریف آوردند
کلی از دیدن آزاد خوشحال شدم
چون ما دوتا از بقیه بزرگتریم
بعد ارشیا جون و مادرشون از آمل آمدند و بعد از چند دقیقه هم کیانوش جون و مادرشون و
در آخر هم پوریا جون و مادرشون از ساری تشریف آوردند
دیگه حسابی جمع مون جمع بود
قبل از ناهار کلی بازی کردیم
چون هم تعدادمون به اندازه یک تیم بود و هم خدا را شکر همه پسر بودیمو
هر کدوم مون مجهز به چیزی بودیم مثلا لب تاپ و گلکسی و آی پد و یا بدمینتون و اسکیت و .... .
ویلای ما هم که سلامتی پر دوچرخه در سایزهای مختلفه
با توپ هم کلی بازی کردیم
بعد از صرف ناهار
و کمی استراحت برای پیاده روی به فضای سبز خیابان 17 رفتیم
چون محوطه شنا خانم ها بود
نگهبان با دیدن من و آزاد و پوریا کلی سوت زد که از اون منطقه فاصله بگیریم
ما هم اجبارا پشت به دریا و رو به مادرامون روی سبزه ها نشستیم
هوای واقعا دلچسبی بود
نا گفته نماند مادرامون هم مجهز به انواع گوشی ها و دوربین ها بودند
که لحظه به لحظه مشغول ثبت وقایع و صحنه ها بودند و هی از ما یا از خودشون عکس می انداختند
که آخر آخرا داد همه ما را درآوردند
پوریا که اصلا روشو به سمت دوربین نمی کرد
کیانوش که همش دعا می کرد دوربین مادرش خراب شه
امیرعلی که از هرچی فیلم و عکس برداری بود در می رفت و
یا با اخم قیافه اش را عجیب و غریب می کرد و شکلک در می آورد
خلاصه برای شنا کردن یا باید صبر می کردیم ساعت شنا خانم ها تموم بشه و
چادر محوطه شنا بالا بره یا بریم خیابان ششم
با اصرار پسرها ،مادرها تصمیم گرفتند به خیابان ششم بریم
مامانم گفت اول بریم ویلا یه تجدید قوا بکنیم و عصرانه بخوریم بعد بریم برای شنا.
از بس هوا گرم بود همه موافقت کردند
بعد از کمی استراحت ،مامانم گفت یکی مون باید ماشین بیاره چون کلی وسایل داریم برای شنا.
بنابراین توی ماشین مادر آزاد جون ،کلی ساک شنا گذاشتیم و امیرعلی هم سوار ماشین شدند
بقیه پیاده به سمت دریا
بعد از اینکه کلی پیاده روی کردیم والبته ارشیا و کیانوش کلی دوچرخه سواری کردند
و تقریبا به نصف مسیر رسیده بودیم ،که من تصمیم گرفتم سوار ماشین مادرآزاد بشم و
زودتر بریم ببینم میشه انجا شنا کرد یا نه ؟
چون نزدیک غروب بود دریا هم موج های بلند داشت نمی شد آنجا شنا کرد
حالا باید کل مسیر را برمی گشتیم
قیافه ها خیلی خنده دار بود
مثل لشکر شکست خورده را می موندیم
پوریا را هم سوار ماشین کردیم و ما زودتر به سمت خیابان 17 ره افتادیم
ارشیا و کیانوش هم با دوچرخه خودشون را به ما رسوندند
مادرها پیاده به سمت خیابان 17 حرکت می کردند
طبق معمول دل مادرم شور زد که اینهمه پسر ،کنار دریا خطرناکه
من زودتر میرم چون امیرعلی هم هست نگرانم
مادرم مثل دونده ها تو خیابون می دوید یکی نمی دونست فکر می کرد
چه اتفاقی افتاده که مامانم اینطوری می دویید
هنوز ما داخل آب نرفته بودیم که مامان جون خودش را به ما رسوند
بعد از چند دقیقه هم مادرهای دیگه هم اومدند
ابتدا من و پوریا و امیرعلی جون شن بازی کردیم
بعد به کمک هم یه چاله کندیم و امیرعلی را اون تو کاشتیم
خیلی جالب شده بود
بعد با اجازه مادرامون رفتیم داخل آب دریا
اولش خیلی سرد بود
من فقط پاهامو خیس کردم
اما آزاد ، چون ورزشکار حرفه ای ست خیلی خوب شنا می کرد
ارشیا و کیانوش و پوریا و از همه مهمتر امیرعلی هم رفتند داخل آب
کلی آبتنی کردند و خوش گذروندند
کیانوش گناهی هی می خواست شنا کنه اما با مخالفت شدید بزرگترها مواجه می شد
چون آزاد قدش خیلی بلند بود در جایی که شنا می کرد برای کیانوش عمیق می شد
بنابراین همه یک صدا می گفتند :کیانوووووووووووووووش
و حتی با حرکات دست اشاره می زدند بیا این طرف خطر داره
کیانوش گناهی هم می گفت : اونجا پر چوب و خزه ست لب ساحل که نمیشه شنا کرد
خلاصه به هر طریقی بود یکی یکی بچه ها را از آب کشیدند بیرون
ارشیا گناهی که از همه بیشتر طالب دریا و آب بازی بود به محض اینکه چند دقیقه ایی تو آب بازی کرد
مثل اینکه پاهاش با چیزی خراشیده شد و کمی خون اومد بنابراین زودتر از بقیه اومده بود بیرون.
پوریا هم چون کمی آب دریا رفته بود تو حلقش، کلی اغ و یغ کرد و سرفه های شدید
که منجر به بهم خوردن حالش شد
موقع برگشتن اصلا نای راه رفتن هم نداشتن
چه برسه دوچرخه سواری
بنابراین مجبور شدیم یک دوچرخه را من سوار شوم
و دوچرخه بعدی که تا نصف راه مامان ارشیا همراه خودش راه میاورد را اجبارا
امیرعلی جون را بالایش بگذاریم اما ،چون آقا توان رکاب زدن نداشت و کمی هم چون دوچرخه کمک نداشت
راه بردنش براش سخت بود مامان جونم یک دستی دوچرخه را داشت و
یک دست دیگه امیرعلی را که نیفته و
به سمت ویلا رفتیم
خوب ولی با همه اینها ،واقعا واقعا کلی بهمون خوش گذشت
کلی حال کردیم یک روز واقعا به یاد ماندنی شده بود
در آخر هم زیر آلاچیق با آش رشته گرم از شون پذیرایی به عمل اومد
خیلی چسبید چون هم خسته و گرسنه بودیم و
هم سردمون شده بود
از مهمونای عزیز که با اومدنشون سبب شادی
ما شدند بسیار سپاسگزاریم